به جز او را نمی خواهد دلم اصلن، نمی فهمد نه تنها روح عصیانگر که من را تن نمی فهمد الفبای دلم هرگز ندارد واژه جز عشقش غزل های عزاداری که مرد و زن نمی فهمد برای ماهی تنگی که فکرش پیش آزادی است چه دردی می کشد دریا ولی روزن نمی فهمد اگر مانند خورشیدی که آتش را بغل کرده، خودم را هم بسوزانم، خدای من، نمی فهمد از این گفتار روشن تر چه کس می گوید از حالش؟ من سرباز زخمی را به جز دشمن نمی فهمد هزاران بار پرسیدم: مگر قلب تو از سنگ است؟ تو را تا دوست می دارم دلم نشکن. فهمد منبع
درباره این سایت